Monday, February 13, 2006

یادآوری

موقع ناهار داشتیم چهار فصل ِ ویوالدی با اجرای ِ ویولون ِ نایجل کندی رو گوش می دادیم که بابا گفت که " نوار ِ چهار فصل " اولین هدیه ای بود که مامانت به من داد ....در اون لحظه برق ِ چشمهای ِ مامان و لبخند و نگاه عمیقش به بابا که حاکی از احساس ِ رضایت ، از این یاد آوری بود ، هیچ وقت از ذهنم نمیره .

9 Comments:

Anonymous Anonymous said...

چقدر قشنگ!قدرش را خيلی بدون،قدر همين كه تونستی اين نگاه را ببينی و اون يادآوری را بشنوی.

Anonymous Anonymous said...

غزل زيبايی را از مولانا انتخاب كردی.اين همه اطمينان كه درونش سالها صبر در تلاطمه چقدر زيباس و لحظه ی ديدار دوباره اش بسيار بسيار عميق اما بايد رفتنی بود تا در برگشتن اين همه زيبايی و زندگی صيد بشه.در ايستادن هيچ كشفی و فرود و فرازی اتفاق نخواهد افتاد.

Blogger Shabnam said...

حس زيبايی بايد باشه (منظورم با گذشت اینهمه زمان هست) ...ميشه پس روز والنتاين رو بهشون تبريک گفت! :))

Anonymous Anonymous said...

چه لحظه قشنگی بود خوش به حالت که شاهد یه همین لحظه ای بودی منکه حسرت شو دارم . . .

Blogger hiddensense said...

بهار جان حتما شما هم شاهد بودی ولی دقت نکردی آخه چرا حسرت ؟

Anonymous Anonymous said...

چرا آخرش برق نگاه مامان رو راوي مستقيم روايت ميكنه؟ اينطوري نويسنده وارد داستن ميشه و زا لذتي كه ازني يادآوري ميبره كم ميشه و داستن دچار پيام اخلاقي ميشه. داستان خوبي بود ها. حتي اگر واقعي باشه.

Blogger hiddensense said...

خوب دلیلش اینه که اصول ِ داستان نویسی رو من بلد نیستم واینی هم که نوشتم فقط ثبت ِ یک خاطره بود ...:)

Blogger hiddensense said...

ولی یه نکته ء داستان نویسی رو با این تذکرتون یاد گرفتم :) ممنون

Blogger Valentine said...

راست میگی! یادآوری بعضی از خاطرات خیلی می چسبه! یه چیز دیگه: تو انتخاب شعر خوش سلیقه ای:)

Post a Comment

<< Home