Sunday, June 11, 2006

پراکنده

*یک اتفاق گاهی اونقدر چشم ِ آدم و رو واقعیت باز می کنه که به آدم شوک وارد میشه انگار که بدون ِ مقدمه در حالی که انتظار نداری یه راز ِ مهم فاش شه انگار که تمام ِ پرده ها رو بردارن


**یه اشکال ِ بزرگم اینه که آدم ها رو صفر و یک میکنم و اونایی که برام یک شدن رو خیلی پر رنگ می نویسم امان از اون موقع که بفهمم اون یکی که پر رنگ نوشتم از صفر ها هم کمتر بوده از درون اون موقع داغون میشم ...


***گفت تو شرکت ِ ما هر چی اضافه کاری بیشتر بمونین حساب ّ بیشتری روتون باز میکنن گفتم اتفاقا من می خوام تا ده ِ شب تو شرکتتون بمونم گفت دختری تو سن ُ شما بعید ِ که تمام ِ وقتش و به کار بگذرونه گفتم می خوام یه سری رو از فکرم بریزم بیرون تنها چاره ای که به ذهنم رسیده همینه ... گفتم می خوام ذهنم و مدارهایی پر کنن که تا حد زیادی کنترلشون دست ِ خودمه مدارهایی که یه اشتباه ِ من کل سیستم و بهم نریزه مدارهایی که ... آره باید فکرم و ازت خالی کنم جایگزینشم پیدا کردم . اگه تو شکستی من نخواستم که بشکنمت ولی مطمئن باش که تو شکستن ِ من و نمیبینی ...

****مسافرتم این چند روزه رنگ و بوی ِ کوچ کردن و داره و می دونم که قسمت ِ سرنوشت سازی هست تو زندگیم

2 Comments:

Anonymous Anonymous said...

سعی در پاک کردن بعضی آدمها و خاطراتت نکن چون بهرحال یه روزی اوناوجود داشتن و حتما حامل پیامی برات بودن . سعی کن روزهاتو بهتر از قبل بسازی و حضور یا عدم حضور بعضی چیزا زندگیتو مختل نکنه بتونی خودت باشی و برنامه هاتو پیش ببری کنترل زندگیت از دستت خارج نشه :) راستی از لطفت هم ممنون

Blogger Bingala said...

baziha ham o.5 hastan. Ya shayad hame o.5 hastan ma unaro bish az had bozorg mikonim ya heech talaghi mikonim :-S

Post a Comment

<< Home