Tuesday, May 23, 2006

مرگ

فکر کردن به مرگ همیشه اذیتم می کرده هیچ جور نمی تونم با خودم سر ِ این مسئله کنار بیام اگه زیاد بهش فکر کنم اونقدر روم اثر میزاره که از خواب و خوراک می افتم
برام جالبه که بعضیا میگن از مرگ نمی ترسن
یا حتی بعضیا یه مرحله بالاتر از نترسیدن با یک حالت ِ شعرگونه به مرگ نگاه می کنن و به بقیه هم میگن :
"...چرا از مرگ ميترسيد چرا زين خواب جان آرام نوشين روی گردانيد چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد بهشت جاودان آنجاست چرا از مرگ می ترسيد..."
آغوش ِ گرم ِ مرگ ؟... بهشت ِ جاودان ؟
پ.ن :
* موقعی که تو یا هر کس ِ دیگه میگه :" دلش می خواد بمیره ... " من بهم میریزم . کاش این مسئله برام حل می شد ...

4 Comments:

Blogger Bingala said...

mordan hese ajeebie, vali didan marge baghie az bas didam kheili rahat shode :-S

Anonymous Anonymous said...

فقط تو نيستي.خيليا هستن که مرگ براشون غيرقابل هضمه (از جمله خودم)
اونايي هم که ميگن از مرگ نميترسن، اگه راست بگن خيلي شاهکار کردن !

Anonymous Anonymous said...

man ham ye chizi darbare marg neveshtam .

Anonymous Anonymous said...

migan marg paiane hameie arezoohast, na baraye kasi ke mire balke baraye kasi ke mimoone

Post a Comment

<< Home