Thursday, March 30, 2006

پایان

وقتی چیزایی رو زیر و رو می کنم که با خاطراتم گره خوردن یک فیلم قدیمی از جلوی ِ چشمام رد می شه این دفعه با زیر و رو کردن ِ جزوه هام فیلم دانشگاه تکرار شد چند ماه دیگه میشه یک سال که دانشگاه تموم شد
همه ء بچه ها با یک چهره ء غبار گرفته تو ذهنمن
یاد ِ شیطونی ِ بچه ها توی فنی می افتم و سعی می کنم همه رو به خاطر بسپارم : آتیش زدن ِ اتاق ِ استادا ، سیمان ریختن تو قفل ِ در ِ آزمایشگاهها و کلاسها ...دزدی از اتاق ِ استادا اونم جلوی ِ چشمشون ...شوخی های ِ ناموسی ِ پسرا با استادا که ما 7 تا دختر بین ِ اون 50 تا پسر اونقدر معصوم بودیم که کلی رنگ به رنگ بشیم و خجالت بکشیم .سر ِ کلاسهای ِ عمومی که دیگه واقعا استادا واون اندک بچه های ِ چاپلوس رو بیچاره می کردن و دین و ایمون و ازشون می گرفتندوطنز ِ اون موقع ها نمره های ِ بیست ِ من تو درسای ِ تاریخ اسلام و انقلاب و اخلاق اسلامی و بقیه درسای ِ بی محتوای ِ عمومی بود که تضاد ِ روحیه من و ثابت می کرد !!
یاد ِ دردسرهای ِ اون پژو قدیمیم می افتم که هر روز ساعت های ِ بین کلاسا رو مجبور می شدیم با مریم تو تعمیرگاه سپری کنیم !ویه عالمه خاطره ء دیگه
خاطرات ِ بد ِ جدی مون فوت ِ بابای ِ چند تا بچه ها بود که به طور مقطعی یک تکون ِ اساسی به من میداد و کلی تو خونه مامان و بابام رو می پرستیدم ...
زلزله بم هم برام جزئی از خاطرات ِ دانشگاه شد چون تعدادی از پسرهای ِ کلاس برای ِ کمک رفته بودن وواقعا از نظر ِ روحی داغون و مات و مبهوت برگشته بودن مثلا یادمه تعریف می کردن که کلنگ میزدن تو آوارو سر ِ آدم با کلنگ می اومده بالا ...
یاد ِ کلاس ِ ابزار دقیق با اون استاد ِ گل و متفاوتمون و خاطراتم تو پروژه برای ِ جشنواره خوارزمی هم بخیر . یادمه یه روزاستاد با سلام و صلوات سنسورهای ِ کربنی رو لای ِ دستمال کاغذی گذاشت و داد نگه دارم که عصر نصبشون کنیم و من اشتباهی با اون دستمال توی ِ سلف میزی که دوغ روش ریخته بود و پاک کردم چهرم دیدنی بود وقتی سنسورهای ِ دوغی رو پیش ِ استاد بردم و قهقهه های اون شنیدنی ...
این مرموز بودنمون و سعیِِ ِ بچه ها برای ِکشف ِ اسرار ُ این غرور و ظاهرهای ِ آروممون هم کلی خودش خاطره بود و چقدر ماهرانه پنهان کردیم اون همه شر و شوری که درونمون بود ...
و انصافا بچه ها بزرگ شدن و بعضی ها کاملا متحول ..
.خیلی خاطرات ِ دیگم هم مرور شد بعضیاش لبخند و رو لبام آورد و بعضیاش اشکم و در آورد ...
پ. ن :
تو عید هم تقریبا همه ء فامیل دوره همن ومن شادم از اینکه بابا و مامانم و بابابزرگ و مادر بزرگم از این دورهم بودن خوشحالند...
*دیروز ظهر به بقیه توی ِ باغ ملحق شدیم اون فضای ِ سر سبز و صدای ِ شر شر ِ آب خیلی آرامش بخش بود چشم که از زیبایی پر میشه یک انرژی ِ مثبت به تمام ِ بدن میده ...
آقایون ِ فامیل با تمام ِ قدرت موقع وسطی بازی کردن توپ و به طرفمون می زدن اینجوری تمام ِحساباشون و با خانما تصفیه کردن این و از لبخند ِ زیرکانه شون می شد فهمید بدن ِ من که کاملا کوفته شد !!!

**فکر که می کنم میبینم داستان ِ من و تو یک داستان ِ سطحی بود و بس ... به همین دلیل به پایان رسیدنش خیلی اذیتم نکرد ...

Friday, March 10, 2006

...

آدمهای اطراف تو ذهنم طبقه بندی میشن ولی به راحتی هم جابجا میشن مثلا توکه دوست داشتم بالا باشی یک دفعه پایینتر از همه قرار می گیری ...حداقل در مورد ِ تو حد وسطی برام وجود نداره !