Saturday, December 31, 2005

این مدت (قسمت اول)

خوب تو این چند ماه که زندگیم حالت سکته داشت (یه وقفه شدید تر از سکته ...)، درسته که پیشرفت تو زندگیم جایی نداشت ولی خیلی چیزا یاد گرفتم که شاید اگه زندگی روند ِ عادی خودش رو داشت این نکته ها برام پررنگ نمیشد و ازشون درس نمی گرفتم :

*خوب یه موقع می شه یه نفر سر ِ راهت قرار میگیره که هر چی سعی کنی نمیتونی اونجور که باید دوستش داشته باشی نمیتونی مثل اون بی پروا بشی و قدم تو راه ِ مشترکی که اون می خواد بذاری ولی ازطرفی در مقابل ِ موج ِ عشق و محبت صادقانه ی اون نمی تونی بی تفاوت و بی رحم رد شی و تحمل ِ ناراحتی ِ اون و نداری اون موقع هست که تمام ِ زندگیت به هم میریزه ... اون موقع هست که روحت می میره ... اون به چیزی که می خواد نمی رسه و نمی تونه تو رو مال ِ خودش کنه ولی از تو نشاط و روح ِ زندگیت و مگیره ....

*فهمیدم بعضی آدمها موقع عصبانیت تمام ِ حرفهای ِ قشنگی که بهت زدن رو یادشون میره و درست خلاف ِ اون حرفها رو میزنن ... واقعا اگر خواستین کسی رو بشناسین عصبانیش کنین ببینین حد و مرزی برای عصبانیت خودش قائل می شه یا همینجور بی پروا می تازه و همه چی و خراب می کنه ؟

*من فهمیدم که یه موقع آدمها برای جلب توجه هر کاری می کنن اون موقع هست که تو باید عاقل باشی و اشتباه نکنی ....

*من حس کردم مامان و بابام از تو چشمام کلیت ِ رازهای ِ زندگیم رو می فهمن .... با اینکه وادی ِ فکرمون خیلی متفاوتِ ....

*من با تمام ِ وجود حس کردم که نفس کشیدن ِ مامان و بابا و خواهرم رو با هیچ چی تو دنیا نمی تونم عوض کنم چقدر خوبه که نفس می کشن چقدر عالیه ....

*من فهمیدم که ظرفیت و آستانه ء تحمل پایینی دارم این رو لرد و ... با حرفاشون خوب بهم فهموندن.

*من یاد گرفتم که آدمها رو از رو نوشته هاشون نمیشه شناخت

*یاد گرفتم که سریع قضاوت نکنم چون دیدم چقدر برای ِخودم سخت بود که سریع در مورد ِ کارام قضاوت بشه .

*من فهمیدم که زندگی رو خیلی دوست دارم ولی یک مرگ بدون ِ زجر کشیدن هم نباید خیلی سخت باشه .

*من معنی این جمله یک نفرکه بهم گفت : "من تو رو به فلانی نمیفروشم وحرفت پیش ِ خودم می مونه "رو خوب فهمیدم و فهمیدم که نمیشه بهش اعتماد کرد کاش می فهمید که گفتن ِ اون حرف خیلی مهم نبود چیزی که مهم بود حرف ِ اون بود که بی ارزش شد ... :)
*من این مدت شاهد ِ فرو پاشیدن ِ چند زندگی بودم و همراه شدم با "دختر ِعموم" برای ِ اینکه زندگیش از هم نپاشه و چقدر حفظ یک پیوند و ساختن ِ دوباره ء یک زندگی ِ مشترک لذت بخشه مخصوصا اگر پای ِ بچه ای هم وسط باشه و لذت محکم شدن ِ اون زندگی ارزش ِ چند ماه وقتی رو که صرف کردم داشت ....

*این مدت تلاش کردم که حرفام رو تو دلم نریزم ولی فهمیدم حرفها باید تو دل ِ آدم بمونه مگر کسی رو پیدا کنی که از نظر ِ روحی بی نهایت بهت نزدیک باشه که اون موقع هم احتمالا توقع دارم ازش که نگفته من و بفهمه ...

*من نهایتا فهمیدم که راه ِ زندگیم رو گم کردم و نمی دونم از زندگی چی می خوام ( خوب تو این شرایط انتظار ِ تصمیم گیری از خودم ندارم تو هم نداشته باش ) و برام جالبه که کسایی هستن که نه تنها راه ِ خودشون رو پیدا کرن بلکه برای ِ بقیه هم نسخه می پیچن !!!!
پ.ن : چقدر خوبه اینا رو نمی تونی بخونی ...

Monday, December 26, 2005

این روزها....

بدون هیچ شرحی کاریکاتور بالا حکایت این روزهای ِ منه ِ.......

از اين بي خبري رنج مبر هيچ مگو...

من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شکر هيچ مگو
سخن رنج مگو سخن گنج مگو
ور از اين بي خبري رنج مبر هيچ مگو
دوش ديوانه شدم عشق مرا ديد و بگفت
آمدم نعره مزن ، جامه مدر، هيچ مگو
گفتم اي عشق من از چيز دگر ميترسم
گفت آن چيز دگر نيست دگر هيچ مگو
من به گوش تو سخن هاي نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلي , جز که به سر هيچ مگو
گفتم اين روي فرشته ست عجب يا بشر است
گفت اين غير فرشته ست و بشرهيچ مگو
اي نشسته تو در اين خانه پر نقش و خيال
خيز از اين خانه برو رخت ببر هيچ مگو
مولوي

Sunday, December 25, 2005

آخه چرا؟


واقعا چرا بعضيا براي جلب توجه هر کاري مي کنند ؟ توجه موقت رو شايد بدست بيارن ولي خيلي چيزا رو از دست ميدن ...

Saturday, December 24, 2005

...

فردا که پيشگاه حقيقت شود پديد
شرمنده رهروي که عمل بر مجاز کرد(حافظ)
ممنون که این دو تا جمله رو برام نوشتی ولی چه طور دلت اومد؟ :
"از آدمهاي حقير بدم مياد انسان بزرگ کاش پيدا مي شد
کاري که کردي خيلي زشته به دوستيمون خيانت کردي با حرفايي که به ... زدي"
درسته که بعد از حرف زدن سو ء تفاهم بر طرف شد و خواستی که فراموش کنم ولی برا خودم ناراحتم که با چند کلمه ي يک نفر و قضاوت عجولانه ی تو ارزشم بي اندازه مياد پایین قبول کن عذر خواهی ِ الان ِ تو فقط کمی آدم و آروم می کنه ولی اثر حرفا عمیقه ....

Thursday, December 22, 2005

چند کلمه ....

سقراط در مورد این که تن ِ صدا و نوع ِ گویش در یک ارتباط ِ بسیار نزدیک با شخص است و شخصیت ِ گوینده را نشان می دهد گفته است :
" حرف بزن تا بدین وسیله تو را ببینم "
خوب پس چرا من نتونستم ببینمت ؟
البته اینم بگم :" ته ِ دلم دوست ندارم زود کشف شی "... یعنی نخواستم ببینم ؟...

Wednesday, December 21, 2005

شب ِ طولاني

احتمالا اين حس ِ خوبي كه نسبت به شب ِ يلدا دارم به خاطرِ علاقه ء من به هر چيزي ِ كه حتي به ظاهربا بقيه چيزا متفاوت باشه .... جالبه با اينكه در واقع طولاني بودن ِ شب نسبت به شباي ِ ديگه خيلي زياد نيست ولي در اثر ِ تلقيني كه به آدم ميشه شب همينجور كش مياد و اگه به ساعت نگاه نكنم مي تونم حس كنم كه امشب خيلي با شباي ِ ديگه متفاوته . ببينم حالا چقدر مي تونيم امشب وكه همه دور ِ هم هستيم طولاني تر كنيم .
راستي يه نفر هست در مهد ِ علم و امكانات دلش حوض مي خواد تخت چوبي ِ توي حياط مي خواد دلش شيشه ء رنگي مي خواد و دلش .... مي خواد و دلش .... و احساس ِ بدي مي كنه ازينكه اطرافياش با اين چيزا كاملا بيگانه هستند خوب دلم از اين حرفاش گرفت و ديدم كه اون هم مثل ِ من نبودن ِ ريزه كاريهاي ِ زندگي اذيتش مي كنه و نمي تونه بي تفاوت رد شه ... كاش بهش گفته بودم نبودن ِ يه نكته هاي ِ ريزي تو رفتار ِ ديگران و حرفاشون به همين اندازه باعث ميشه دلِِ آدم بگيره واگه از من بپرسن دلت چي مي خواد ميگم ...

Saturday, December 17, 2005

اشتیاق

نميتوني تصور کني چقدر دلم ميخواست شور و اشتياق تو رو داشته باشم اين و واقعا ميگم دلم بي پروايي تو رو ميخواد و خوب مي دوني تا وقتي که بدست نياوردم نميتونم قدمي به جلو بردارم اين باعث ميشه که تو مرتب قدم برداري و من هم براي حفظ فاصله اي که آرامشم رو حفظ ميکنه بايد مرتب به عقب برم پس مواظب قدمهايي که به جلو برميداري باش شايد پشت سرم پرتگاه باشه و اين عقب رفتنهاي من آخرش به سقوط منجر بشه پس سر جات وايسا يا راهت و به سمت ديگه اي عوض کن ...

Thursday, December 15, 2005

غافلی....

خنده ء ما بینی و از گریه ء ما غافلی
خانه ء مااندرون ابرست و بیرون آفتاب

Tuesday, December 13, 2005

نگرانش هستم

برا یه دوست ِ گلم خیلی ناراحت و نگرانم ، خیلی تحت ِ فشار ِ کاشکی کاری از دستم بر میومد ... حتما یه راه ِ حلی هست کاشکی می تونست اون راه و پیدا کنه کاشکی مرتب نمی گفت :" تنها راه مردنه "، کاش قدر ِ خودش رو می دونست ، کاش بیشتر درکش می کردند ، کاش اون معجزه که میخواد زود براش اتفاق بیفته....
ای دل چو حقیقت جهان هست مجاز،
چندین چه بری خواری از این رنج دراز!
تن را به قضا سپار و با درد بساز ،
کاین رفته قلم ز بهر تو ناید باز .

Friday, December 09, 2005

بازم تب

وقتی مریض می شم به خودم می گم زندگی ارزشش رو نداره که من اینقدر همه ء مسائلش رو سخت بگیرم ، زندگی ارزش ِ این همه وسواس رو نداره ، زندگی ارزش ِ اینکه من اینهمه به خودم سخت بگیرم و نداره ... ولی خوب میدونم به محض اینکه فردا تبم قطع بشه میشم همون آدم ِ سابق با همون سخت گیریها ....
چرا فکر ِ آدمایی که تو این سانحه هوایی کشته شدن رهام نمی کنه آخه چه توجیهی وجود داره برای این افتضاح ، برای ِ این قتل ِ عام.....

Tuesday, December 06, 2005

نميفهمم

يه موقع ميشه معني ِ سكوت ِ آدمها رو نميفهمم . چه قدر تحمل ِ همچين حالتي سخته ....
خوب كه فكر مي كنم ميبينم كلا تحمل " حس ِ نفهميدن" سخته ؛ حالا چه نفهميدن ِ سكوت باشه چه نفهميدن ِ هر چيز ِ ديگه...

Saturday, December 03, 2005

یه عالمه ....

یه عالمه دلم گرفته ... یه عالمه غمگینم ... یه عالمه حرف ِ نگفته دارم ولی اصرار ِ تو برای ِ گفتن ِ خیلی حرفام فایده ای نداره چون به من نزدیک نیستی ، هیچ کس اون قدر نزدیک نیست ....

Friday, December 02, 2005

می ناب

من بی می ِ ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید، بار ِ تن نتوانم
من بنده ء آن دمم که ساقی گوید
یک جام ِ دگر بگیر و من نتوانم
منم می ِ ناب می خوام البته بر خلاف ِ" خیام " بدون ِ اونم می تونم زندگی کنم ولی با می ناب فکر می کنم به معنای واقعی میتونم این چند روز رو زندگی کنم
می ناب ِ من مسلما شراب نیست
پ ن : به بابام گفتم آیا این که من فکر می کنم می ِ ناب کنایه از خیلی چیزاست درسته یا نه ، اونم با من موافق بود.... همین سوال باعث شد که بابا برام بگه که می ناب رو چه جوری بدست می آوردند :" شراب رو داخل ِ یک کوزه ء تراوا می ریختند واین کوزه رو داخل ِ یک خم قرار میدادن ، شرابی که از داخل ِ کوزه به خم تراوش می کرده هیچ دردی نداشته و بهش می گفتن " می ناب"