این مدت (قسمت اول)
*خوب یه موقع می شه یه نفر سر ِ راهت قرار میگیره که هر چی سعی کنی نمیتونی اونجور که باید دوستش داشته باشی نمیتونی مثل اون بی پروا بشی و قدم تو راه ِ مشترکی که اون می خواد بذاری ولی ازطرفی در مقابل ِ موج ِ عشق و محبت صادقانه ی اون نمی تونی بی تفاوت و بی رحم رد شی و تحمل ِ ناراحتی ِ اون و نداری اون موقع هست که تمام ِ زندگیت به هم میریزه ... اون موقع هست که روحت می میره ... اون به چیزی که می خواد نمی رسه و نمی تونه تو رو مال ِ خودش کنه ولی از تو نشاط و روح ِ زندگیت و مگیره ....
*فهمیدم بعضی آدمها موقع عصبانیت تمام ِ حرفهای ِ قشنگی که بهت زدن رو یادشون میره و درست خلاف ِ اون حرفها رو میزنن ... واقعا اگر خواستین کسی رو بشناسین عصبانیش کنین ببینین حد و مرزی برای عصبانیت خودش قائل می شه یا همینجور بی پروا می تازه و همه چی و خراب می کنه ؟
*من فهمیدم که یه موقع آدمها برای جلب توجه هر کاری می کنن اون موقع هست که تو باید عاقل باشی و اشتباه نکنی ....
*من حس کردم مامان و بابام از تو چشمام کلیت ِ رازهای ِ زندگیم رو می فهمن .... با اینکه وادی ِ فکرمون خیلی متفاوتِ ....
*من با تمام ِ وجود حس کردم که نفس کشیدن ِ مامان و بابا و خواهرم رو با هیچ چی تو دنیا نمی تونم عوض کنم چقدر خوبه که نفس می کشن چقدر عالیه ....
*من فهمیدم که ظرفیت و آستانه ء تحمل پایینی دارم این رو لرد و ... با حرفاشون خوب بهم فهموندن.
*من یاد گرفتم که آدمها رو از رو نوشته هاشون نمیشه شناخت
*یاد گرفتم که سریع قضاوت نکنم چون دیدم چقدر برای ِخودم سخت بود که سریع در مورد ِ کارام قضاوت بشه .
*من فهمیدم که زندگی رو خیلی دوست دارم ولی یک مرگ بدون ِ زجر کشیدن هم نباید خیلی سخت باشه .
*من معنی این جمله یک نفرکه بهم گفت : "من تو رو به فلانی نمیفروشم وحرفت پیش ِ خودم می مونه "رو خوب فهمیدم و فهمیدم که نمیشه بهش اعتماد کرد کاش می فهمید که گفتن ِ اون حرف خیلی مهم نبود چیزی که مهم بود حرف ِ اون بود که بی ارزش شد ... :)
پ.ن : چقدر خوبه اینا رو نمی تونی بخونی ...